سد کردن سوراخ. ترمیم کردن سر شکاف. مسدود کردن سوراخ و شکاف: مهدی آخرزمان شد کز درش رخنۀ آخرزمان بست آسمان. خاقانی. لیک نیارند به مکر و حیل بستن آن رخنه که آرد اجل. امیرخسرو دهلوی
سد کردن سوراخ. ترمیم کردن سر شکاف. مسدود کردن سوراخ و شکاف: مهدی آخرزمان شد کز درش رخنۀ آخرزمان بست آسمان. خاقانی. لیک نیارند به مکر و حیل بستن آن رخنه که آرد اجل. امیرخسرو دهلوی
ره بستن. مقابل راه گشودن و راه واکردن. (از آنندراج). مانع رفتن شدن. (فرهنگ نظام) : نبست راهش هرگز بلا و فتنه چنانک نبست هرگز راه سکندر آتش و آب. مسعودسعد. فریاد که از شش جهتم راه ببستند آن خال و خط و زلف و رخ و عارض و قامت. حافظ. راه مردم بست از قفل تو راه اشک ما هر کجا شد قفل، دریا، نیست امکان گذر. سیفی بدیعی (از بهار عجم). از قضا کردشان کسی آگاه کز کمین بسته اند دزدان راه. مکتبی شیرازی. هماندم که اندیشۀ ناپسند بمغز اندرت زاد، راهش ببند. رشید یاسمی. - راه بستن بر کسی یا چیزی، جلوگیری کردن از او. مانع شدن از وی. بستن راه او به قصد مخالفت با وی: ببندد همی بر خرد دیو، راه. فردوسی
ره بستن. مقابل راه گشودن و راه واکردن. (از آنندراج). مانع رفتن شدن. (فرهنگ نظام) : نبست راهش هرگز بلا و فتنه چنانک نبست هرگز راه سکندر آتش و آب. مسعودسعد. فریاد که از شش جهتم راه ببستند آن خال و خط و زلف و رخ و عارض و قامت. حافظ. راه مردم بست از قفل تو راه اشک ما هر کجا شد قفل، دریا، نیست امکان گذر. سیفی بدیعی (از بهار عجم). از قضا کردشان کسی آگاه کز کمین بسته اند دزدان راه. مکتبی شیرازی. هماندم که اندیشۀ ناپسند بمغز اندرت زاد، راهش ببند. رشید یاسمی. - راه بستن بر کسی یا چیزی، جلوگیری کردن از او. مانع شدن از وی. بستن راه او به قصد مخالفت با وی: ببندد همی بر خرد دیو، راه. فردوسی
سرود و نغمه ساختن. نغمه سرایی و سرودگویی کردن: ز گل به سینۀ بلبل هزار خار شکست کنون ترانه بوصف بهار می بندد. محمدحسن خان حسن (از بهار عجم) (از آنندراج) (از ارمغان آصفی)
سرود و نغمه ساختن. نغمه سرایی و سرودگویی کردن: ز گل به سینۀ بلبل هزار خار شکست کنون ترانه بوصف بهار می بندد. محمدحسن خان حسن (از بهار عجم) (از آنندراج) (از ارمغان آصفی)
سخت شدن پوست دست و پای و زانو یاپیشانی آدمی از بسیاری کار یا رفتن و یا سجده کردن و ستبر شدن زانو یا سینۀ شتر بعلت سائیدگی بزمین. کوره بستن. کبره بستن. رجوع به پینه شود: پینه بسته ست جفتۀ هردو بس که از حکه کون بکون زده اند. محسن وضیحی (از آنندراج). - مثل زانوی شتر پینه بستن، سخت پینه دار شدن
سخت شدن پوست دست و پای و زانو یاپیشانی آدمی از بسیاری کار یا رفتن و یا سجده کردن و ستبر شدن زانو یا سینۀ شتر بعلت سائیدگی بزمین. کوره بستن. کبره بستن. رجوع به پینه شود: پینه بسته ست جفتۀ هردو بس که از حکه کون بکون زده اند. محسن وضیحی (از آنندراج). - مثل زانوی شتر پینه بستن، سخت پینه دار شدن
دانه بستن خوشه و در خوشه، پیدا آمدن گندم و مانند آن در خوشه. (آنندراج). پیدا آمدن و از حالت شیری به انجماد و سفتی گراییدن حب گندم یا جو یا عدس و جز آن: فیض ما دیوانگان کم نیست از بهر بهار خوشه بندد دانۀ زنجیر در زندان ما. صائب. خوشۀ من دانه گر بندد دل پروانه است برف را در خرمن من رنگ و رو کاهی شود. قاسم. اجراء، دانه بستن گیاه. اخلاع، دانه بستن خوشه. (منتهی الارب)
دانه بستن خوشه و در خوشه، پیدا آمدن گندم و مانند آن در خوشه. (آنندراج). پیدا آمدن و از حالت شیری به انجماد و سفتی گراییدن حب گندم یا جو یا عدس و جز آن: فیض ما دیوانگان کم نیست از بهر بهار خوشه بندد دانۀ زنجیر در زندان ما. صائب. خوشۀ من دانه گر بندد دل پروانه است برف را در خرمن من رنگ و رو کاهی شود. قاسم. اجراء، دانه بستن گیاه. اخلاع، دانه بستن خوشه. (منتهی الارب)
تهیۀ سفر کردن، سفر کردن. (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام) (غیاث اللغات). کنایه از سفر کردن است. (از برهان) (آنندراج) : سپارم ترا پادشاهی و تخت چو بهتر شوی ما ببندیم رخت. فردوسی. اختران پیش گرز گاوسرش رخت بر گاو آسمان بستند. خاقانی. گهی گفت ای قدح شب رخت بندد تو بگری تلخ تا شیرین بخندد. نظامی. برون رفت و زآن گنجدان رخت بست بدان گنج و گوهر نیالود دست. نظامی. دلا منشین که یاران برنشستند بنه بربند کایشان رخت بستند. نظامی. به اندیشۀ کوچ می بست رخت. نظامی. خنک هوشیاران فرخنده بخت که پیش از دهل زن ببندند رخت. (بوستان). وز آنجا کرد عزم رخت بستن که دانش نیست بیحرمت نشستن. سعدی. نه فراغت نشستن نه شکیب رخت بستن نه مقام ایستادن نه گریزگاه دارم. سعدی. نه آسایش در آن گلزار ماند کز او گل رخت بندد خار ماند. جامی. دوست گفتم ز گفت خود خجلم دوستی رخت بست از تهران. ملک الشعراء بهار. - رخت سفر بستن، آمادۀ سفر شدن. مهیای کوچ گردیدن. ساز سفر آراستن. آمادۀ رحلت گشتن: گروهی مردمان را دید هر یکی را به قراضه ای در معبر نشسته و رخت سفر بسته. (گلستان). کاروان رخت سفر بست و از آن می ترسم که کنم گریه و سیلاب برد محمل را. ؟ ، مردن. (ناظم الاطباء). کنایه از مردن. (لغت محلی شوشتر). کنایه از سفر کردن آخرت. (از برهان) : چه با رنج باشی چه با تاج و تخت ببایدت بستن بفرجام رخت. فردوسی. چه با گنج و تخت و چه با رنج سخت ببندیم هر گونه ناچار رخت. فردوسی. سیاهی بپوشید و در غم نشست چو وقت آمد او نیز هم رخت بست. نظامی. - رخت کسی را بر تخته (تابوت) بستن، کشتن. (یادداشت مؤلف) : بدو گفت کای ترک برگشته بخت همین دم ببندمت بر تخته رخت. فردوسی
تهیۀ سفر کردن، سفر کردن. (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام) (غیاث اللغات). کنایه از سفر کردن است. (از برهان) (آنندراج) : سپارم ترا پادشاهی و تخت چو بهتر شوی ما ببندیم رخت. فردوسی. اختران پیش گرز گاوسرش رخت بر گاو آسمان بستند. خاقانی. گهی گفت ای قدح شب رخت بندد تو بگری تلخ تا شیرین بخندد. نظامی. برون رفت و زآن گنجدان رخت بست بدان گنج و گوهر نیالود دست. نظامی. دلا منشین که یاران برنشستند بنه بربند کایشان رخت بستند. نظامی. به اندیشۀ کوچ می بست رخت. نظامی. خنک هوشیاران فرخنده بخت که پیش از دهل زن ببندند رخت. (بوستان). وز آنجا کرد عزم رخت بستن که دانش نیست بیحرمت نشستن. سعدی. نه فراغت نشستن نه شکیب رخت بستن نه مقام ایستادن نه گریزگاه دارم. سعدی. نه آسایش در آن گلزار ماند کز او گل رخت بندد خار ماند. جامی. دوست گفتم ز گفت خود خجلم دوستی رخت بست از تهران. ملک الشعراء بهار. - رخت سفر بستن، آمادۀ سفر شدن. مهیای کوچ گردیدن. ساز سفر آراستن. آمادۀ رحلت گشتن: گروهی مردمان را دید هر یکی را به قراضه ای در معبر نشسته و رخت سفر بسته. (گلستان). کاروان رخت سفر بست و از آن می ترسم که کنم گریه و سیلاب برد محمل را. ؟ ، مردن. (ناظم الاطباء). کنایه از مردن. (لغت محلی شوشتر). کنایه از سفر کردن آخرت. (از برهان) : چه با رنج باشی چه با تاج و تخت ببایدت بستن بفرجام رخت. فردوسی. چه با گنج و تخت و چه با رنج سخت ببندیم هر گونه ناچار رخت. فردوسی. سیاهی بپوشید و در غم نشست چو وقت آمد او نیز هم رخت بست. نظامی. - رخت کسی را بر تخته (تابوت) بستن، کشتن. (یادداشت مؤلف) : بدو گفت کای ترک برگشته بخت همین دم ببندمت بر تخته رخت. فردوسی
کنایه از کوچ کردن و سفر کردن. (برهان) (انجمن آرا) (رشیدی) (ناظم الاطباء). سفر کردن. (غیاث) (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین) : بنه بست زین کوی هفتاد راه به هفتم فلک برزده بارگاه. نظامی
کنایه از کوچ کردن و سفر کردن. (برهان) (انجمن آرا) (رشیدی) (ناظم الاطباء). سفر کردن. (غیاث) (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین) : بنه بست زین کوی هفتاد راه به هفتم فلک برزده بارگاه. نظامی